یکی شدن من وهمسرخوبمیکی شدن من وهمسرخوبم، تا این لحظه: 14 سال و 9 ماه و 17 روز سن داره
زندگی ما زیر یه سقفزندگی ما زیر یه سقف، تا این لحظه: 13 سال و 9 ماه و 10 روز سن داره
وبلاگ نی نی مون وبلاگ نی نی مون ، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 10 روز سن داره

فرشته ی آسمونی من

در آخرین روز سال

امروز 29 اسفنده . آخرین روز سال اما الان زمین سفید پوشه . پر از دونه های ریز و قشنگ برف ..... خدایا قدرتت رو شکر ... هیچوقت تو عمرم ندیده بودم که این وقت سال اینهمه برف بیاد . امسال هم بالاخره داره تموم میشه ...... سالی که بدترین سال عمرم بود ....... خدایا شکرت که داره تموم میشه . آسمونی من این روزا یه کم عجیب غریب شدم .. خوش و نا خوش اما سر میکنم و شکر .... دوستم که بارداره رفته پیش دکتر و بهش گفتن قندش بالاست و تیروئیدش پرکاره ..براش نگرانم و ناراحت .... اما دعا میکنم و میدونم که به سلامتی بارش رو زمین میذاره و کوچولوشو به دنیا میاره .. دوست بابا هم 91.1.1  پدر میشه . بعد از سال تحویل .... خیلی قشنگه نه ؟؟ ا...
29 اسفند 1390

یه تجربه جدید

سلام عزیز مادر خوبی ؟؟؟ دلم خیلی برات تنگ شده بود . میدونم .. میدونم ، ایندفعه خیلی دیر کردم ..... ببخش مامان جونم . دم عیده و کلی کار ..... عوضش خبرای خوب دارم : تقویممون چاپ شد . کارای مامانتم توش هست . 5 تا از کارهای تصویرسازیم دیروز رفته بودم نمایشگاه بین المللی . اونجا برای تقویم غرفه داشتیم . رفته بودم که فروشندگی کنم !!!!!!!! برای اولین بار تو عمرم . باباتم باهام اومده بود و از دور و نزدیک هوامو داشت .. گاهی هم میرفت خرید .. مثلا رفت و یه حاجی فیروز خرید واسه نوروز . تو این چند روز اتفاقای جالب زیاد افتاد .... دلم میخواد همشو برات تعریف کنم ولی انقده خوابم میاد که نگو و نپرس .......... سعی میکنم در اولین فرصت بیام...
27 اسفند 1390

من دوباره اومدم نفسم

سلام مامانی جونم .. خوبی ؟؟؟؟‌امروز حسااااابی خسته شدم ... آخه از صبح خیلی کار کردم .. اما الان یه خبر خوب شنیدم که خستگیم در رفت . یکی از دوستای خوبم که هم دوست هستیم و هم با هم یه جا کار می کردیم،ازدواج کرد . البته ١ اسفند ازدواج کرده ولی خب من الان خبردار شدم . هنوزم از جزئیاتش خبر ندارم . به هر حال براش آرزوی خوشبختی دارم . . . . . ٠ میبوسمت مامانی من .  ...
27 اسفند 1390

باز هم ...

سلام ماهم چند روزی بود نیومده بودم پیشت . ببخشید مامانی .. یه اتفاق بد افتاد . جمعه ای که گذشت ( بامداد ) پدربزرگم از دنیا رفت . ( پدر مامان جونت) و ما تقریبا ١٠ ساعت بعد یعنی ١٠ صبح جمعه خبردار شدیم و ظهر رفتیم برای مراسم و .... امروز هم که روز سوم بود و ختم . مدتی بود که باباجون من مریض شده بود ولی بازم فکر نمی کردیم این اتفاق اینقدر زود بیفته ... مادربزرگم و مامان جونت بیشتر از همه اذیت شدن .. به قول مامان جون امسال هم اولش با غم شروع شد و هم آخرش با غم تموم شد ... اما امیدوارم که سال بعد سال خوبی باشه برامون . انشالله ... روحــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــش شــــــــــ...
9 اسفند 1390

هم روحم خسته است ... هم جسمم . اما با فکر کردن به تو تموم خستگیام تموم میشه عشقم

سلام کوچولوی نازنینم ... دیروز برام روز زیاد خوبی نبود ... نمیگم چرا ... نمیخوام ثبتش کنم . امروز صبح قراره برام مهمون بیاد واسه ناهار .. ساعت 4 عصر هم باید موسسه باشم تا قرارداد تقویم رو امضا کنم و سهمم رو بدم . یه خرده از کار و نظافت خسته شدم .... هنوز نخوابیده باید بلند شم ... موبایلمو واسه ساعت 7 کوک کردم . یعنی 5 ساعت دیگه اما خودم هنوز اینجام !! پیش تو !! اومدم ببینمت و برم . دلم برات تنگ شده بود .. خیلی دوست دارم فرشته ای که هنوز ندیدمت اما همه ی وجودمی .. مراقب خودت باش .
3 اسفند 1390

یه حس قشنگ

سلام عزیزکم . دیشب هرکاری می کردم نمی تونستم وارد سایت نی نی وبلاگ بشم ... اومدم بگم خیلی دوست دارم فرشته کوچولوی مامانی .. خیلی زیییاد .   راستی دیروز که میخواستم برم دانشگاه یه خرده دیرم شده بود واسه همین آژانس گرفتم . تو ماشین که نشستم بعد از چند دقیقه رادیو یه آهنگی گذاشت .. هی داشتم فکر می کردم این آهنگ چقدر آشناست .. که شروع کرد به خوندن : آسمان چشم او آیینه ی کیست ؟ آنکه چون آیینه با من روبرو بود درد و نفرین ، درد و نفرین بر سفر باد سرنوشت این جدایی دست او بود گریه نکن که سرنوشت ، گر مرا از تو جدا کرد عاقبت دلهای ما با غم هم آشنا کرد چهره اش آیینه ی کیست؟ آنکه با من روبر...
2 اسفند 1390

به یاد او

این روزها جای تو در فضای کوچک خانه خالیست ... خاطراتت از جای جای خانه عبورمی کنند و گاهی .... گاهی با خاطره ای ، خاکستری دلمان ، آبی می شود ... این روزها جای تو از همیشه خالی تر است . و دلخوشیم به در خواب دیدنت ! دلخوشیم به بوییدن عطر لباسهایت که هنوز هم به جا مانده . ...  اما .... اکنون که در گذر روزهای عمر به آخرین روز بهمن رسیده ایم ..... حال که رسیده ایم به تولدی که بی حضور تو از راه می رسد، نبودنت بیش از همیشه احساس می شود .. هشت ماه و نوزده روز را بی تو سر کردیم اما گذر از این روز از هر چه فکر کنی سخت تر است . آخرین بار را یادت هست ؟؟ رنگ سبز به تن داشتی ، شمعها را فوت می کردی وچه شادمانه می خندیدی ....! و چه درد آور ب...
2 اسفند 1390
1